غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 6 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

غزل زندگی

چقدر زود گذشت

سلامغزل گلم عزیز دلم غزلمانشاءالله زود بزرگ میشی و می فهمی چقدر زمان تو دنیای ما بزرگا زود میگذره! خیلیخیلی زود!  انگار همین دیروز بود که همه منتظر بودیم غزل دنیا بیا! هشت صبح بود کهمن و بابا و مامان جون راهی بیمارستان شدیم، بابا جون منو از زیر قرآن رد کردن وگفتن 3 تائی برین 4 تائی بیاین!   آه... چقدر زود گذشت انگار همیندیروز بود که می گفتم: بابا! چرا غزل چهار دست و پا راه نمیره؟ بابا! همه بچه هادندون درآوردن غزل 9 ماهشه چرا دندون درنمیاره! بابا! همه بچه ها راه میرن غزلداره یکساله میشه چرا راه نمیره؟ ابابا! بابا! بابا!                ای داد .... دیگه بابائی نیست دیگهتموم شد           دیگه کسی نیست ازشبپرسی...
21 خرداد 1392

ترک کردن ی چیز مهم

غزل خوشگلم دیروز از مای بیبی خلاص شدی "مای بیبی" اسم مارک ی پوشک است که الان خیلی رو بورس است و بعضیا میرن مغازه و میگن آقا ی بسته مای بیبی بدین!!!       خلاصه خلاص شدی از این به قول خودمون مای بیبی.  عزیزم فقط یک روز طول کشید. همه میگفتن دیره زود باش، ولی توی آپارتمان هشتاد متری خیلی سخت بود، از اون طرفم هوا سرد بود میترسیدم مریض بشی آخه ی بار امتحان کردم فکر میکردی...
21 خرداد 1392

حرف زدن

غزلم گل نازم بعضی وقتها آدم دلش میخواد تو توی همین سنی که هستی بمونی و به همین شیرین زبونی حرف بزنی! بعد بلافاصله به خودت میگی وای خدا نکنه!!! قند عسلم هر چی هم که مترصد فرصتی میشیم تا صداتو ضبط کنیم تا ی روزی خودت بشنوی و کلی واسه خودت ضعف بری نمیشه! چون زودی متوجه میشی و دیگه حرف نمیزنی! یا میگی "بده به من" حالا یا دروبین یا گوشی یا رکوردر یا ... "من درست تنم"(کنم) وقتی سوار ماشین میشی اگه پشت بشینی میگی: بَبَخشید پشتم (دیدی ما عذرخواهی میکنیم از اینکه پشتمون شده تو خوشگل مامان فکر میکنی هر وقت پشت بشینی باید عذرخواهی کنی)تاریخ: 20 اردیبهشت 91 کوچکترین اشتباهی بکنی یا حتی کاری نکرده باشی ولی ی نفر غص...
21 خرداد 1392

حرف زدن 2

سلام عزیز مامان خوشگلم! شما وقتی ی چیزی مثل آب یا شیر و یا غذاتو اتفاقی می ریختی زمین، خیلی هل می کردی و با ی بغضی می گفتی: "ییخت" و یا حتی چشات پر از اشک میشد که "ای وای" ما هم فوری جمعش میکردیم و مرتب میگفتیم: "عیب نداره ... عیب نداره.. " و حالا... خوشگل مامان به محضی که ی چیزی می ریزی زمین حالا یک لیوان پر از شیر روی میز یا کاسه سوپ روی فرش و یا هر چیز دیگه، فوری با خونسردی تمام مارو دلداری میدی و میگی:" عیب نداره عیب نداره" آخرش دیروز دیگه صدای مامان دراومد: بابا جون عیب داره عیب داره... 27/5/91 عزیز مامان! وقتی عصرا بابا میخوان برن سرکار و   توهم خیلی دلت میخواد باهشون بری، از اینورم دلت واسه من می سوزه یا...
21 خرداد 1392

حرف زدن 3

  عزیزمامان! شیرین زبونم! اینشیرین زبونی های تو همچنان ادامه داره، چندتاشو واست می نویسم: مثلاوقتی که ی کاری میکنی که میگم نکن دست نزن بلافاصله با ی قیافه ی حق به جانبی میگی: "بچهبت! دس می زنی به خاتا دس می زنه مماغش تف میتنه" بعد بهمحضی که بهت مگم: غزل! من بچه بدم؟! بلافاصله میگی: نه سجاد (پسر واحد بغلی) کهشاید تو زندگیت دوبار اونو ندیده باشی ولی بدیهای دنیا به اون مرتبط میشه، چوناولین بار با صدای جیغش اونو شناختی و من گفتم: بچه ای که جیغ می زنه بچه بدی استو این اسم به نام سجاد طفلی ثبت شد! 25/6/91   تاصدات می کنیم مخصوصا من و بابا و مامان جون، فوری میگی: جونم؟ جونم؟   اینا...
21 خرداد 1392

جشنواره نقاشی

سلام عزیز مامان امروز قرار بود با باباییشمارو ببریم جشنواره نقاشی که حانی جون(دوست مامان)زنگ زدن و گفتن ی بلیط ماهی صفتدارم میاین با من و گیلدا بریم منم قبول کردم و رفتیم بماند که وقتی رسیدیم اونجامدیر مامانم اونجا پشتمون نشسته بود بعد از مراسم با حانی جون و گیلدا رفتیمجشنواره نقاشی به بابا زنگ زدیم که ما خودمون میریم. دختر گلم! عسلم! غزلم! هزارهزار ماشاءالله   تموم بچه هایی که اومده بودنرده سنیه 4 تا 14 سال بودن شاید یکی دو نفر سن و سال شما توی این مسابقه بود ولیدختر گل من از همه خانوم تر بود تموم بچه ها خودشونو با آبرنگ و گواش کرده بودنیکی!!! دختر گل من ی نقا...
21 خرداد 1392

جوجه طلائی

سلام عزیز مامان غزلم، عسلم امروز شما و مامان جون با هم داشتین میرفتین خونه مامان پیشمن (مامان بزرگ من) که اول خیابون باباطاهر توی جعبه داشتن جوجه های رنگی میفروختن خلاصه هر چی ما در چند روز گذشته دورت زدیم که واست نخریم (مسیرو عوض میکردیم یا حواستو پرت میکردیم که نبینی) امروز مامان جون حادثه آفریدنو ی جوجه زرد واست خریدن چند رنگ اونجا بوده ولی شما زرد رو انتخاب کردی و گفتی آخه جوجه طلائی باید باشه   خلاصه داخل ی جعبه کوچولو به همراه غذاش آوردینش خونه ی مامان جون و توی پاسیو نگهش داشتیم تا وقتی پیشش بودیم ساکت بود ولی به محضی که دور میشدیم صدای جیک جیکش که چه عرض کنم جیغ جیغش همه جارو ورمیداشت   پیش...
14 خرداد 1392

تولد سه سالگی (مهد کودک)

  سلام به دوستای گلم این پست مربوط به آبان ماهه و به دلیل تنبلی مامان غزل الان گذاشته شده، برای دوستای خوبم چند روزی اینجا میمونه عزیزم! قند عسلم! غزلم!  از اونجایی که تو خونواده ما هیچ نی نیی واسه دعوت بهمهمونی تولدت نبود و همه بزرگ بودن تصمیم گرفتیم ی هفته بعد، توی مهد کودک بادوستات واست ی تولد دیگه بگیریم    غزلم! مامان واسه این کیک تولدت اینقد حرص خورد که به بابا گفتممن الان سکته می کنم (چرا سرش به تنش کوچیکه؟ چرا اصلا شبیه مدلی که ما بهتون   دادیم نیست؟ چرا توپهای مدل ده تا بود این چهارتاست؟ چرا روی کیک نوشتین "تولدت مبارک" من که گفته بودم دورش بنویسین؟ چرا؟چرا؟چرا؟...
18 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد