غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 18 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 8 روز سن داره

غزل زندگی

tedy ( همستر کوچولو)

سلام عزیز دلم سلام همه ی زندگیم غزلم! دیروز ی اتفاق خیلی بد واست افتاد و خییییییلی غصه خوردی قربون خانومیت بشم حتی غصتو از مامانت قایم میکردی و تنها تو اتاقت گریه می کردی، من از این بابت خیییییلی ناراحتم فدات بشم الان قلبم هزار پاره است؛ چون می دونم فقط من مقصرم فدای تو بشم روز 15 آبان داشتی یک انیمیشن می دیدی که بچه ی توش ی همستر داشت، توام منو راضی کردی که بری همستر بخری منم که  جو گیر شدم موافت کردم و فوری با بابات رفتین و با دو تا همستر برگشتین. ناز بودن یکیشون به قول گیسو براون (قهوه ای به انگلیسی) یکیشونم بلک، یکیشون نر و یکیشون ماده بعد از چند روز من گفتم غزل بذار یکیشونو ببریم بدیم به صاحبش اینا چند وقت دیگه...
19 دی 1400

شب یلدا

سلام عزیز دلم امشبم مثل هر شب یلدای دیگه همه خونه مامان جون بودیم، مامان جون خیلی زحمت کشیده بودن و همه چی عااالی بود. محمدرضا و پری، علیرضا و نسا هم بودن شب خوبی بود آخر شب رفتیم خونه و قرار بود صبح دوباره برگردیم اونجا چون به گیسو و یزدان قول داده بودیم که صبح همدیگرو می بینیم الهی مامانت فدات تو همش درس داری عزیزم ایشالا که جواب زحماتت رو می گیری خلاصه داشتی زبان می خوندی که گفتی مامان گلوم می سوزه من آب نمک درست کردم و قرقره کردی ساعت هفت و نیم عصر برگشتیم چون ساعت 8 کلاس آنلاین تیزهوشان داشتی الان ساعت 7 صبح روز 3 دی است و متاسفانه تو اصلا حالت خوب نیست و همش نصف شب از بس که گریپ هستی بیدار میشی را...
3 دی 1400

مامان خیلی گریه کرد

سلام عزیز دلم ای عزیز تزینم الان ساعت 7 صبح است و من انقدر گریه کردم که خدا می دونه همین الانم دارم گریه می کنم، قلبم ی ذره شده امروز صبح گفتم بذار ی سری به وبلاگت بزنم. همیشه از ترس اینکه نکنه بسته شده باشه شهامت وارد شدنشو نداشتم. با ترس و لرز شروع به تایپ کردن آدرس کردم که دیدم ای داد بیداد، جز ی پروفایل چیزی نمونده مامانت فدات انقدر گریه کردم که خدا میدونه، انقدر با خودم دعوا کردم که خدا می دونه الهی دورت بگردم عزیز دلم ای نجیبم ای خانومم تو چه گناهی داری که گیر ی مامان تنبل افتادی تمام زندگیش فقط عذاب وجدان داشته و هیچ نمیدونم شاید بعدا از نوشتن این حرفام واست پشیمون بشم یا خجالت بکشم، ولی تو ی مامن تنبل...
21 آذر 1400

آرزوي غزل خانوم و دندون شيري... خواهر كوچولو

  غزلم نفسم عزيزم  خدا به آرزوي قشنگت گوش داد و ي خواهر كوچولوي ناز بهت داد من اين مطلبو چند روز بعد واست نوشتم ولي به تاريخي كه خواهرت به دنيا اومد غزلم بابا خيلي دوست داشت اسم خواهرتو بذاريم نفس همه تقریبا روزای آخر پشیمون شده بودن غیر از شما و خیلی دوست داشتی اسمش نفس باشه بابا رفته بودن ثبت احوال و مرتب زنگ میزدن که لیلا چی شد منو خاله آذی می گفتیم "گیسو"  تو و بابا می گفتین "نفس" تا اینکه دو برگ کاغذ آوردیم رو یکی نوشتیم نفس و رو یکی گیسو و گذاشتیم لای قرآن و تو چشاتو بستی یکی رو برداشتی و گیسو شد. بعد دیگه بابا که اصرار داشتن نفس بشه تو اصلا قبول نکردی و گفتی باید گیسو باشه ...
21 ارديبهشت 1396

اولین دندون غزل افتاد

سلام عزیزم سلام نفسم عزیز مامان امشب ساعت ده شب اولین دندونت افتاد فدات بشم وقتی میومدی تعریف میکردی که: مامان! باران دندونش افتاد. مامان! گلشید دندونش لق شده بود خون اومد، من میخندیدم و میگفتم به چه عالی! مامان شماهم هفت ساله بشی دندونت میوفته ولی توی دلم خیلی نگران میشدم که وای اگه دندون غزلم خون بیاد بترسه من چی کنم چه جوری بکنیمش... خلاصه تا اینکه دهم شهریور دندونت لق شد به قول دندونپزشکا دندون یک پایین چپ فدات بشم برعکس نگرانی من تو انقد خوشحال بودی که حد نداره میدونی چرا؟ چون مربی ها و دوستای مهدت بهت گفته بودن که باید دندونت رو بذاری زیر بالشت و آرزو کنی صبح برآورده میشه و منم گفتم درسته ولی مامان جون آ...
8 مهر 1395

جشن اول دبستانیها

سلام عزیزم سلام غزلم، نفسم عشق مامان نمیتونم بگم چه حالی دارم بعداز اینهمه استرس پیدا کردن مدرسه ی خوب، معلم خوب و چند تا مدرسه رو جابه جا کردن، امروز که کادر مدرسه و معلمتون رو دیدم نمیدونی چقد خوشحالم همه مودب با فرهنگ،  مدرسه خوب، دلباز و ... امروز یکم شهریوره و جشن اول دبستانی ها بود من و بابا و خاله آذی و مامان جون رفتیم مدرسه وای ما خونوادگی رفته بودیم تازه بعد از حدود نیم ساعت زهرا جونم از ادارش پاس گرفته بود و اومد. غزل از اولش دایی امیر این پیشنهادو داد که همه باید با غزل بریم مدرسه و راهیش کنیم ولی الهی بمیرم خودش نتونست بیا و جاش خیلی خالی بود. عزیز مامان خیلی جشن خوبی بود و بهت خوش گذشت بعد همگی رفتیم...
31 شهريور 1395

روز همدان

سلام عزیز دلم روز اول شهریور به اسم روز همدان نامگذاری شده. فدات شم به خاطر همین شهرداری ی جشن توی شهر گرفه بود. مهدتون پیام گذاشته بودن توی کانال مهد که ساعت ب ربع به پنج جلوی دربفرمانداری باشین و بچه ها رو به ما بدین واسه جشن. منم با اینکه کلاس داشتم ولی کنسلش کردم تا با شما بریم جشن...  عزیز مامان کلی منتظر شدیم چون قرار بئد عمو جمید مجری برنامه کودک بیاد اونجا و برنامه اجرا کنه.... بعد از کلی منتظر شدن گفتن بچه ها بیان داخل آرامگاه بوعلی ی پازل بزرگ رو با هم درست کنن تا عمو حمید برسه... غزلم اونجا هم کلی منتظر شدیم تا ی عکس دسته جمعی ازتون بگیرن (البته چند تا مهد بودن )فقط مهد شما نیود.   ...
6 شهريور 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد