غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

جشن اول دبستانیها

سلام عزیزم سلام غزلم، نفسم عشق مامان نمیتونم بگم چه حالی دارم بعداز اینهمه استرس پیدا کردن مدرسه ی خوب، معلم خوب و چند تا مدرسه رو جابه جا کردن، امروز که کادر مدرسه و معلمتون رو دیدم نمیدونی چقد خوشحالم همه مودب با فرهنگ،  مدرسه خوب، دلباز و ... امروز یکم شهریوره و جشن اول دبستانی ها بود من و بابا و خاله آذی و مامان جون رفتیم مدرسه وای ما خونوادگی رفته بودیم تازه بعد از حدود نیم ساعت زهرا جونم از ادارش پاس گرفته بود و اومد. غزل از اولش دایی امیر این پیشنهادو داد که همه باید با غزل بریم مدرسه و راهیش کنیم ولی الهی بمیرم خودش نتونست بیا و جاش خیلی خالی بود. عزیز مامان خیلی جشن خوبی بود و بهت خوش گذشت بعد همگی رفتیم...
31 شهريور 1395

روز همدان

سلام عزیز دلم روز اول شهریور به اسم روز همدان نامگذاری شده. فدات شم به خاطر همین شهرداری ی جشن توی شهر گرفه بود. مهدتون پیام گذاشته بودن توی کانال مهد که ساعت ب ربع به پنج جلوی دربفرمانداری باشین و بچه ها رو به ما بدین واسه جشن. منم با اینکه کلاس داشتم ولی کنسلش کردم تا با شما بریم جشن...  عزیز مامان کلی منتظر شدیم چون قرار بئد عمو جمید مجری برنامه کودک بیاد اونجا و برنامه اجرا کنه.... بعد از کلی منتظر شدن گفتن بچه ها بیان داخل آرامگاه بوعلی ی پازل بزرگ رو با هم درست کنن تا عمو حمید برسه... غزلم اونجا هم کلی منتظر شدیم تا ی عکس دسته جمعی ازتون بگیرن (البته چند تا مهد بودن )فقط مهد شما نیود.   ...
6 شهريور 1395

به ياد بچگي هاي غزل

سلام نفسم سلام غزلم اي عزيز مامان و بابا من و بابا امروز يهو ياد حرف زدناي دو سالگي تو افتاديم دلم واست ضعف مبكرد و بابا فوري گفت: ليلا وبلاگ عزلو مينويسي؟ سريع گوشيشو آورد و الان داريم إينو واست مينويسيم كه تو هميشه عزيزترين ما هستي و هر جور كه حرف بزني قشنگترين حرف زدن دنياس قرررربون شكل ماهت برم يكي از حرفايي كه ياد كرديم اين بود كه : با من ناراحني؟ يعني از من ناراحتي؟
22 دی 1394

روز آتش نشانی

سلام عزیزم, نفسم, یکی ی دونم دیروز ظهر بعداز جشن مهدتون وقتی اومدم دنبالت زری جون ازم پرسید خانم حجاران آقای حجاران نمیتونن کاری بکنن که ماشین آتش نشانی بیاد مهد و آژیری بکشن و ... چون پارسال با کلی نامه نگاری و .. بچه هارو بردیم مهد و اتش نشانی رو دیدن ولی خیلی هماهنگی سخت بود و خیلیم جالب نبود. منم به بابا زنگ زدم و بابا هم قبول کردن و گفتن فقط فردا ی ربع قبل بهم زنگ بزنین.  زری جون (مدیر داخلی مهد) ساعت ده و نیم امروز به بابا زنگ زده بودن و بابا بهشون گفته بود ی آتیش کوچیک با دو تا تیکه چوب جلو در مهد درست کنید تا بیام. ناگهان ماشین آتش نشانی بوق بوق کنان میرسه در مهدو همه ی بچه ها هم که از قبل جلوی در واساده بودن و شما دخت...
7 مهر 1394

جشن پیش دبستانی

سلام نفسم غزلم قند عسلم مامان فدات بشه روز شنبه چهارم مهر جشن ورود به پیش دبستانی بود که به علت کشته شدن صدها زائر خونه ی خدا کنسل شد و به روز ششم مهر موکول شد. عزیزم دیروز عصر من و بابا تموم خیابونارو واسه اینکه جوراب شلواری رنگ فرم مدرست پیدا کنیم زیرو رو کردیم و بالاخره ی مدل پیدا کردیم و چندتا گل سر همرنگ لباست واست خریدیم. به سفارش شما ی دفتر جلد سفت (استخونی) واست خریدیم و اومدیم . امروز صبح با فرم مدرسه و گل سرای خیلی قشنگ و خوشحال و خندون راهی مدرسه (مهد و پیش دبستانی دانشمندان کوچک) شدیم. قربون شکل ماهت برم از زیر قرآن رد شدی و با شادی تموم رفتی تو قربونت برم الان پیشم نشستی ِِ ولی وقتی تعریف میکنم دلم واست تنگ میشه ...
6 مهر 1394

بارون بهاری

سلام عزیزم سلام نفسم قربونت برم امروز شنبه است و من از روز سه شنبه واست بگم سه شنبه ظهر  من و تو و بابا آبگوشتی رو که مامان جون واسمون درست کردن و بردیم بیرون توی فضای سبز خوردیم نمیدونی چقد بهمون خوش گذشت سبزی و نون سنگک تازه با هوای خیلی عالی که دفعه ای ی بار نم نم بارون میومد بابا همش میگفتن لیلا بارون میگیره خیس میشیم بیا بریم ی جای سقف دار ولی مامان قبول نکرد نشسته بودیم نهار میخوردیم که چه بارونی گرفت بابا فرار کردن تو ماشینو هی میگفتن بیاین بریم الان خیس میشیم ولی من وتو کلی جیغ میزدیم و نمیرفتیم و خیلی خوش میگذروندیم خیلی زود هم قطع شد و بابا دوباره برگشتن پیش ما قربون شکل ماهت برم اینقد بهت خوش گ...
19 ارديبهشت 1394

تولد دلینا

نفسم خوشگلم عزیز مامان امروز تولد دلنیا بود و تولدش رو توی شهربازی رنگین کمون گرفته بود از اونجایی که مامانا دعوت نداشتن من احتمال دادم شما به این تولد نری ولی دیروز گفتی مامان میشه شما پایین تو ماشین بشینی گفتم بله مامان معلومه که میشه من اصلا تو ماشینم نمیرم طبقه پایین میمونم و توام با استقبال قبول کردی ظهریهو یادم اومد که هدیه نخریدیم دو تا از کتابای خودت رو که خونده بودیمشون رو کادو کردیم واسه دلنیا (مامان جون تو کتبا و وسایلت رو فوق العاده تمیز نگه میداریم حتی کتابایی رو که چند بار خوندی و دوسشون داری انگار نو نو ان) خلاصه ساعت پنج راه افتادیم تولد و رسیدیم و من طبقه پایین وایسادم و شما هم رفتی دو بار یواشکی ازله ها اوم...
10 ارديبهشت 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد