غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

بازی غزل

سلام عزیزم سلام عشقم وقتی میام اداره دلم خیلی واست تنگ میشه، فدات شم دنبال ی فرصت میگردم که واست بنویسم، دلم واسه اینکه بشینم و ساعتها کارها و رفتارتو بنویسم تنگ شده عزیز مامان وقتی ازت دورم دائم در حال عذاب وجدانم خیلی اذیت میشم خیلی!!!! که بیشتر و قتا گریم میگیره از اینکه واست وقت کم میذارم از اینکه نمیرسم تموم خاطراتت رو بنویسم... خوشگلم، نفسم! قبلا واست نوشتم که تو خیلی دوس داری من دوستت بشم و با هم بازی کنیم مثلا با هم الکی بریم خرید و تو مرتب تعارف کنی یا موقع غذا زنگ میزنی ومیگی مامان به بابا بگو ای بابا این کیه سر نهار اومد خونمون! بعد بلافاصله بگو خداکنه غزل خانوم باشه بعد درو باز کنین و کلی خوشحال میشیم که غزل خانوم ...
3 تير 1393

سرماخوردگی

سلام عزیز مامان سلام نفسم عزیزم دو سه روزی بود که مامان غزل رو با سارافون بدون زیر سارافونی بردم بیرون و انگار به سینه دخمل گلم سرما زد و دیروز کمی سرفه میزدی که امشب تبدیل به تب شد و از صبح که پیش مامان جون بودی تب داشتی و عزیز دلم با شربت عسل داره خوب میشه البته ناگفته نمونه که این اولین باره که دخمل گل من شربت تب بر رو خودش و بدون دردسر میخوره و فوری روش آب میخوره (خانم شدی واسه خودش) بازم گوشزد کنم که علت خوردن شربت رو با وجود طعم تلخش رنگ صورتیش عنوان کرد!!!! خوشگل مامان فردا اولین جلسه کلاس باله ی شماس امیدوارم حالت خوب خوب بشه که بتونیم بریم و از کلاس خوشت بیاد نفسم الان من و بابا و غزل داشتیم تعریف میکردیم که یهویی دیدیم ...
11 خرداد 1393

عشق مامان و بابا

سلام عزیز دلم سلام عشقم الان ساعت یازده و نیم شب است و دختر گلم همین الان خوابش برد. من و بابا هم کنارت نشستیم و مرتب قربون صدقت میریم. عزیزم، نفسم! شما وقتی خوابت میگیره و می خوای بخوابی میگی مامان میشه پشتمو بخواری من خوابم میا؟! این عادتو خاله آذی یادت داد وقتی خوابت میگرفت خاله آذی برای فراری از بغل کردنو  و راه بردن این راهو کشف کرد و حالا این تنها روش خواب کردن شماست! دختر نازم! ملوسم! الانم داشتی با بابا تند و تند پسته میخوردی که بابا گفتن شب خوب نیست پسته بخوری گفتی: میرم مسواک میزنم و متاسفانه در حال دراز کشیدن فوری خوابت برد و به مسواک نرسید. عزیزم از صبح بیرون بودی و کلی خسته شده بودی، امروز پیش ماما...
29 فروردين 1393

تمام هستی

    اگر برای دنیا، یک نفری                                         برای ما، یک دنیایی     ...
8 اسفند 1392

تختخواب

سلام عزیز مامان سلام عشقم غزلم، عزیزم، شما از روز تولدت تا روز تولد چهار سالگیت پیش مامان می خوابیدی و مامان هم هیچ اقدامی واسه جدا کردن رختخواب شما انجام نمیداد، هر کس میگفت میگفتم حالا جداش میکنم. غزلم خیلی از این قضیه میترسیدم همش با خودم فکر میکردم اگه ی چیزی بخواد من نفهمم- اگه خواب بد ببینه بترسه من ندونم - اگه آب دهنش بپره گلوش - اگه پتوش بره کنار... خلاصه هزار تا اگر دیگه هر کس میگفت مثلا ی سالگی بچم رو جدا خوابوندم کلی واسش استدلال می آوردم که کار اشتباهی کرده و هنوزم اعتقادم بر اینه که زیر دو و نیم  سالگی جدا خوابوندن بچه اشتباه است و راجع بهش کلی تحقیق کردم (مراجع دینی و روانشناسی) خلاصه اینکه شما روی تخ...
9 آذر 1392

تولد..تولد..تولدت مبارک....

  عشق مامان! نفس بابا! زنبور عسل مامان و بابا! تولدت مبارک    عزیزم! چهار سال گذشت... هزار هزار ماشاءالله...چقد زود گذشت...ولی چه خوش گذشت...   غزلم! عزیزم! اینجا ساعت یک و نیم است و تو خیلی خسته ای فقط به عشق خاله آذی نشستی و عکس میگیری!!!     و عکسای تولد:     مامان و بابا هم با لباسهایی با ترکیب رنگ زرد و مشکی خودشون رو با جشن زنبور کوچولوی خونه ما هماهنگ کرده بودن غزل: مامان زنبوری و بابا زنبوری شدین؟!!!   و فردای تولد..     این لباس بچگی مامانه، این لباسو مامان پیشمن(مادربزرگ من) وقت...
12 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد