غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

جشنواره نقاشی

سلام عزیز مامان امروز قرار بود با باباییشمارو ببریم جشنواره نقاشی که حانی جون(دوست مامان)زنگ زدن و گفتن ی بلیط ماهی صفتدارم میاین با من و گیلدا بریم منم قبول کردم و رفتیم بماند که وقتی رسیدیم اونجامدیر مامانم اونجا پشتمون نشسته بود بعد از مراسم با حانی جون و گیلدا رفتیمجشنواره نقاشی به بابا زنگ زدیم که ما خودمون میریم. دختر گلم! عسلم! غزلم! هزارهزار ماشاءالله   تموم بچه هایی که اومده بودنرده سنیه 4 تا 14 سال بودن شاید یکی دو نفر سن و سال شما توی این مسابقه بود ولیدختر گل من از همه خانوم تر بود تموم بچه ها خودشونو با آبرنگ و گواش کرده بودنیکی!!! دختر گل من ی نقا...
21 خرداد 1392

جوجه طلائی

سلام عزیز مامان غزلم، عسلم امروز شما و مامان جون با هم داشتین میرفتین خونه مامان پیشمن (مامان بزرگ من) که اول خیابون باباطاهر توی جعبه داشتن جوجه های رنگی میفروختن خلاصه هر چی ما در چند روز گذشته دورت زدیم که واست نخریم (مسیرو عوض میکردیم یا حواستو پرت میکردیم که نبینی) امروز مامان جون حادثه آفریدنو ی جوجه زرد واست خریدن چند رنگ اونجا بوده ولی شما زرد رو انتخاب کردی و گفتی آخه جوجه طلائی باید باشه   خلاصه داخل ی جعبه کوچولو به همراه غذاش آوردینش خونه ی مامان جون و توی پاسیو نگهش داشتیم تا وقتی پیشش بودیم ساکت بود ولی به محضی که دور میشدیم صدای جیک جیکش که چه عرض کنم جیغ جیغش همه جارو ورمیداشت   پیش...
14 خرداد 1392

تولد سه سالگی (مهد کودک)

  سلام به دوستای گلم این پست مربوط به آبان ماهه و به دلیل تنبلی مامان غزل الان گذاشته شده، برای دوستای خوبم چند روزی اینجا میمونه عزیزم! قند عسلم! غزلم!  از اونجایی که تو خونواده ما هیچ نی نیی واسه دعوت بهمهمونی تولدت نبود و همه بزرگ بودن تصمیم گرفتیم ی هفته بعد، توی مهد کودک بادوستات واست ی تولد دیگه بگیریم    غزلم! مامان واسه این کیک تولدت اینقد حرص خورد که به بابا گفتممن الان سکته می کنم (چرا سرش به تنش کوچیکه؟ چرا اصلا شبیه مدلی که ما بهتون   دادیم نیست؟ چرا توپهای مدل ده تا بود این چهارتاست؟ چرا روی کیک نوشتین "تولدت مبارک" من که گفته بودم دورش بنویسین؟ چرا؟چرا؟چرا؟...
18 آبان 1391

نمایشگاه اسباب بازی

سلام خانومی عزیز دلم ! دیروز من و بابا و غزل خانوم گل از ساعت دوازده تا پنج و نیم عصر رفتیم نمایشگاه اسباب بازی خدای من! این دخمل گل من ماهه اسباب بازیارو نیگا میکردی و میگفتی: اینو ته دالم(اینو که دارم)، اینم دشنگ(قشنگ) نیست، ای بابا! باز اینم ته دالم فقط میرفتی سراغ بازیا ی غرفه ای بچه ها خمیر بازی میکردن رفتی ی مار و ی موش درست کردی و ی جایزه گرفتی و اومدی، بعد ی غرفه ی دیگه کاردستی درست میکردن ی آلبالو درست کردی و اومدی، ی غرفه ی دیگه نقاشی میکشیدن ی جوجه و ی خونه کشیدی و رفتی بازی، دیگه هم ول نمیکردی از این صندلیا که جلو عقب میرن!! فقطم باید سوار اون صورتیه میشدی ...
10 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد