نمایشگاه اسباب بازی
سلام خانومی
عزیز دلم! دیروز من و بابا و غزل خانوم گل از ساعت دوازده تا پنج و نیم عصر رفتیم نمایشگاه اسباب بازی
خدای من! این دخمل گل من ماهه اسباب بازیارو نیگا میکردی و میگفتی:
اینو ته دالم(اینو که دارم)، اینم دشنگ(قشنگ) نیست، ای بابا! باز اینم ته دالم
فقط میرفتی سراغ بازیا
ی غرفه ای بچه ها خمیر بازی میکردن رفتی ی مار و ی موش درست کردی و ی جایزه گرفتی و اومدی، بعد ی غرفه ی دیگه کاردستی درست میکردن ی آلبالو درست کردی و اومدی، ی غرفه ی دیگه نقاشی میکشیدن ی جوجه و ی خونه کشیدی و رفتی بازی، دیگه هم ول نمیکردی از این صندلیا که جلو عقب میرن!! فقطم باید سوار اون صورتیه میشدی
ای وای رسیدیم به ی غرفه ای که توی ی وان خیلی بزرگ ی عالمه ماهی پلاستیکی ریخته بودن توی آب و بچه ها با ی قلاب اون ماهیا رو میگرفتن و میریختن توی ی سطل، تایم بازی ده دقیقه بود، ما ی چهل دقیقه ای اونجا منتظر غزل خانوم گل بودیم. مرتب سطلو پر میکردی و میگفتی: حالا اینارو نجات بدم! بریزم تو آب؟! بعد دوباره روز از نو روزی از نو، بالاخره:
خسته شدم دسم دلد(درد) درفت این ماهیا نازن اون صورتیا خیلی نازن فقط "خنچندا" زشتن(خرچنگا زشتن)
خلاصه اینکه فوق العاده بهت خوش گذشت سه تا عروسک و دو تا کتاب خریدیم
بعد از چیزی حدود پنج ساعت بازم نمیومدی بریم: بمونیم بازی تنم(بازی کنم)میگفتیم عزیزم خسته شدیم بریم ی روز دیگه بیایم نه اسب بازی نتردم خیلی فکر خوبی بود بابا گفتن اگه اسب سوار شی دیگه باید بریم خونه قبول کردی و بعد از اسب بازی رفتیم خونه!
همیشه خوش باشی دخمل گلم