غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

بازی غزل

1393/4/3 13:26
نویسنده : عاشق غزل
141 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم

سلام عشقم

وقتی میام اداره دلم خیلی واست تنگ میشه، فدات شم دنبال ی فرصت میگردم که واست بنویسم، دلم واسه اینکه بشینم و ساعتها کارها و رفتارتو بنویسم تنگ شده

عزیز مامان وقتی ازت دورم دائم در حال عذاب وجدانم خیلی اذیت میشم خیلی!!!! که بیشتر و قتا گریم میگیره از اینکه واست وقت کم میذارم از اینکه نمیرسم تموم خاطراتت رو بنویسم...

خوشگلم، نفسم!

قبلا واست نوشتم که تو خیلی دوس داری من دوستت بشم و با هم بازی کنیم مثلا با هم الکی بریم خرید و تو مرتب تعارف کنی یا موقع غذا زنگ میزنی ومیگی مامان به بابا بگو ای بابا این کیه سر نهار اومد خونمون! بعد بلافاصله بگو خداکنه غزل خانوم باشه بعد درو باز کنین و کلی خوشحال میشیم که غزل خانوم واسه نهار اومده خونه ما!!

قربونت برم الهی!  عزیزم نفسم همه حرفارو دونه دونه به مامان یاد میدیمثلا وقتی میرسی خونمون من باید بگم ماشائالله غزل جون شما با این کفشا (پاشنه بلندی میکنی و راه میری) چه طوری راه میرین به این بلندی!!!

خلاصه تو کلی دوس داری از این بازیا کنی و مامانم خیلی حوصلش نمیگیره ولی انصافا بابا تا آخر بازی با غزل گلم همراه میشه.

غزلم میدونی دیروز به مامان چی میگی؟!

مامان میدونی من بزرگ بشم می خوام چی بشم؟!

چی بشی عزیزم؟

میخوام خواهر بشم خواهر

قربون شکلت برم اینقد که دوس داری خواهر داشته باشی گلم.

دو شب پشت سرهم عروسی بودیم و تو میدیدی که هم سن و سالت خواهر دارن یا تو فامیلشون پر بچس دنبال ی هم بازی میگردی...

نفسم با لباس عروس:

ماجرای لباس عروس:

من و غزل گلم به سفارش غزل خانوم رفتیم ی لباس عروس خوشگل واسش خریدیم که سایز غزل داخل بستش چروک چروک بود به فروشنده گفتم بازش رو نداری گفت نه خانوم سایزش تو بستس ی بخار بدین باز میشه من و غزل ماهم رفتیم آرایشگاه م به بابا زنگ زدیم که بیان دنبالمون و لباس عروس دخترمو بدن اتوشویی(شب عروسی دعوت داشتیم) بابا که لباسو دیدن کلی ذوق کردنو تا لباسو باز کردن  دختر نازم داد زدی مه بابا لباسم پاره شد. من و بابا نیگا کردیم دیدیم بللللله ی جای دامن پارس به بابا آدرس دادم که برن سریع عوضش کنن.... بابا زنگ زدن که سایز غزل دیگه سفید نداره صورتی و نباتی داره ... منم کلافه کلی واسه گل سرت که حتما سفید باشه گشته بودم... بابا گفتن ی کاریش میکنم نیم ساعت دیگه طبق معمول همیشه بابا با سه تا لباس عروس(صورتی،سفید،نباتی) اومدن خونه... از بابای غزل غیر از این انتظار دیگه نمیشه داشت.

غزل نازم تو هم عاشق صورتی!!!!!!! پوشیدی و میگفتی فقط همین صورتی خوبه

گفتم عزیزم سفیدم بپوش بابا ببینن، راضی شدی و کلی من و بابا گفتیم حالا عروس شدی (مهرداد گفت: لیلا جان اصلا معلوم نیس دلت میخواد همینو بپوشه) و تو هم گفتی آره اینو میپوشم که عروس بشم.

اینم ماجرای لباس عروس غزل خانوم! حالا سه تا لباس عروس داری!!!!!

وقتی با بابا میاین دنبال مامان و با هم میخوایم وارد ساختمون بشیم بلافاصله با اون زبون شیرینت میگی مامان مثلا تو دوست من باش اصرار کن من بیام خونتون و جلوی در بگو غزل جون از کوه چه خبر خوش گذشت؟!!!

بعد تموم راه پله تا جلوی در من باید بگم لطفا خوابیدنم بمونین و تو میگی نه بچم خونه خوابیده ومن اصرار کنم که میریم دنبالش میاریمش

قربون شکلت برم نمیدونم چرا اینقد از این بازیا خوشت میا گلم

به محضی که مامانو بیکار ببینی با این جمله میای سراغ مامان:

مااااامان! مثلا تو دوست.....

فدای همه نازیهات بشم

سه روز پیش به مامان گفتی:

مامان من دیگه صبحا که از خواب پا میشم می بینم نیستی گریه نمیکنم فقط دلم واست خیلی تنگ میشه خیلی میسوزه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد