غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

سرماخوردگی

1393/3/11 0:12
نویسنده : عاشق غزل
385 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز مامان

سلام نفسم

عزیزم دو سه روزی بود که مامان غزل رو با سارافون بدون زیر سارافونی بردم بیرون و انگار به سینه دخمل گلم سرما زد و دیروز کمی سرفه میزدی که امشب تبدیل به تب شد و از صبح که پیش مامان جون بودی تب داشتی و عزیز دلم با شربت عسل داره خوب میشه البته ناگفته نمونه که این اولین باره که دخمل گل من شربت تب بر رو خودش و بدون دردسر میخوره و فوری روش آب میخوره (خانم شدی واسه خودش) بازم گوشزد کنم که علت خوردن شربت رو با وجود طعم تلخش رنگ صورتیش عنوان کرد!!!!

خوشگل مامان فردا اولین جلسه کلاس باله ی شماس امیدوارم حالت خوب خوب بشه که بتونیم بریم و از کلاس خوشت بیاد

نفسم الان من و بابا و غزل داشتیم تعریف میکردیم که یهویی دیدیم دخمل خانوم خوشگل روی پای مامان خوابش بردهو گذاشتمت توی تختت. قربونت برم چون سرما خوردی خرپفی میکنی که نگو

دیشب بهت گفتم غزلم بیا اتاق مامان بابا بخواب گفتی نه!!!! من اتاق خودمو دوس دارم گفتم آخه مامان جون تب داری میترسم شب تبت بره بالا و مامان متوجه نشه شما هم قبول کردی (بابا خوابش برده بود و مثل الان غزل، خر پف میکردن اونم چه خر پفی) تو اصلا نمی خوابیدی و مرتب حرف میزدی که مامان! آب می خوام مامان! جام تنگه مامان! پتو نمیخوام مامان! مامان! مامان!

گفتم غزل شب بخیر بگو دیگه حرف نزن بابا رو بیدار میکنی

دختر گلم فوری گفت:چشم

بعد از سه ثانیه گفتی صدای بابا خودش بابا رو بیدار میکنه که

قربونت برم  عزیزم، کلی خندیدم و هزار تا بوست کردم و قضیه شب بخیر منتفی شد و من و غزل جون تا ساعت دو نیم صبح بیدار بودیم

فدای شکل ماهت بشم عاشق خاله بازیو دوست بازی و ... هستی به محضی که برسیم خونه میگیک

مامان! مثلا تو دوست منی و ما ی دفعه همو دیدیم من به شما میگم اٍ لیلا خانوم سلام شما کجا بودین و...

کل بازی و تموم دیالوگ ها رو دونه به دونه یادم میدی و اگه حتی ی کمه رو جابجا بگم و مورد دلخواهش نباشه بازی از اول شروع میشه

غزل گلم مثل همه ایرونیا عاشق مراسم تعارف کردنه مرتب میگه من میگم بفرما بریم خونه ما و شما بگو نه بعد خوش شروع به اصرار میکنه ی بار که من عجله داشتم و نمیخواستم بازی کنم بعد از دعوت شما به خونه فوری پذیرفتم که باشه خدمت میرسیم یهو زدی زیر گریه که مامان! شما بگو نه نمیام من هی اصرار کنم

با هم میریم بازار خرید(بازی) تا من ی چیزی بخرم فوری به فروشنده خیالی میگه من حساب میکنم و من باید مرتب بگم نه نمیذارم درست نیست بعد دخمل گلم حساب کنه بعضی وقتا که من دوس دارم سربه سرت بذارم سریع خودم پولو میدم که ی دفعه قاطی میکنی و عصبانی میشی که گریت میگیره که من باید حساب کنم

 

پسندها (2)

نظرات (7)

هدي
17 خرداد 93 16:57
وااااااااااااااااي ناز بشي تو كه اينقدر رنگ صورتي رو دوست داري خانوم خانوما. واسه ساكت بودن و بيدار نشدن بابايي كلي به جمله ات خنديدم غزل جووون
سمیرا
21 تیر 93 17:13
سلام ناز خانومی ... ماشاالله اونقده خانوم شدی که فقط واسه ادم به به و چه چه گفتن میاد .. خدا حفظت کنه .. عروسک بابا و مامان ..عروسک خوشکلشون البته!
فرشته
23 تیر 93 19:13
آفرین به این استدلال های جالبت غزل جونی... تا ساعت دو و نیم چی بهم می گفتید ؟ خیلی دیدنی بوده ها فدای تو دختر پرتقالی من
عاشق غزل
پاسخ
دوراز جون خاله ی لیموئی من
ادیب عشق
25 تیر 93 10:29
سلام.....................دعوتید بشعر
مامان آرمیتا
11 آبان 93 7:35
یه کیک خیلی خوش طعم/با چندتا شمع روشن یکی به نیت تو/یکی ازطرف من الهی که هزارسال همین جشنو بگیریم/به خاطر وجودت به افتخار بودن..!
زکیه رشیدیان
11 آبان 93 9:52
تولدت بارک غزل جون
مــــــامـــــانی
11 آبان 93 11:45
تولدت مبارک عزيزم ***************** انشاالله زير سايه پدر و مادر بزرگ شود اميدوارم فرزند شما باعث افتخار شما و جامعه قرار گيرد به اميد ديدار دوباره مامان مهديا
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد