روز آتش نشانی
سلام عزیزم, نفسم, یکی ی دونم
دیروز ظهر بعداز جشن مهدتون وقتی اومدم دنبالت زری جون ازم پرسید خانم حجاران آقای حجاران نمیتونن کاری بکنن که ماشین آتش نشانی بیاد مهد و آژیری بکشن و ...
چون پارسال با کلی نامه نگاری و .. بچه هارو بردیم مهد و اتش نشانی رو دیدن ولی خیلی هماهنگی سخت بود و خیلیم جالب نبود.
منم به بابا زنگ زدم و بابا هم قبول کردن و گفتن فقط فردا ی ربع قبل بهم زنگ بزنین.
زری جون (مدیر داخلی مهد) ساعت ده و نیم امروز به بابا زنگ زده بودن و بابا بهشون گفته بود ی آتیش کوچیک با دو تا تیکه چوب جلو در مهد درست کنید تا بیام.
ناگهان ماشین آتش نشانی بوق بوق کنان میرسه در مهدو همه ی بچه ها هم که از قبل جلوی در واساده بودن و شما دختر ماه مامانم منتظر بودی که یهو می بینی بابا هم با آتش نشانا اومدن و بعد با آب اتیشو خاموش میکنن و .....
مامان جون تو خیلی شادی کردی که بابا آتیش نشونارو آورده بوده و مرضی جون (مدیر مهد) و زری جون کلی از بابا تشکر میکنن و همه ی بچه ها با ماشین و آتش نشانها عکسای یادگاری گرفتن و خیلی شاد و خوشحال بودی و عصری که اومدی خونه همه رو واسم تعریف کردی
البته با درخواست من که مرتب پرسیدم:
مامانی دوس داشتی؟ خوشحال شدی؟ از بابا تشکر کردن؟ دوستات چی گفتن و ....
خلاصه قربون شکل ماهت برم خیلی بهتون خوش گذشته بود
البته بماند که بابا گفتن خیلی وقت آتیش نشانارو گرفتن و خیلی با عکسگرفتن وقتو تلف کردن و ....
ولی به یاد ماندنی بود.
همیشه شاد باشی عشقم