غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

بدون عنوان

1393/12/16 11:34
نویسنده : عاشق غزل
148 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشقم سلام نفسم

الان ساعت یازده است و من ادارم و دلم واست ی ذره شده غزلم نفسم امروز روز خونه تکونی بود و مهد گفته بودن دستمال گردگیر، پیش بند، دستمال سر و اسپری آب افشان همراه بیارین ...

خلاصه کار ما شده بودین خریدن پارچه و طرح دادن و کار خاله آذی شده بود دوختن (شانس آوردیم خاله آذی همدون بود) پارچه اول رو تو خیلی دوست داشتی پرنسسی بود و مامان جون خریده بودن ولی بعد از دوختن اصلا خوشم نیومد و کلی زدم تو ذوق خاله آذی بعد دومی رو دختیم که فوق العاده شد ولی تو مرتب میگفتی پس اون یکی چی من اینو نمیخوام این پرنسس نداره که قرار شد پیش بند پرنسسی بمونه واسه بازی توخونه و اینو واسه مهدت بری مثل ماه شدی قربونت برم

یک ساعت پیش مامان جون زنگ زدن و گفتن که لیلا مهد غزل میگن مراسم خونه تکونی تموم شده و اول صبح بوده قربونت برم الهی داشتم از غصه دق میکردم زتگ زدم مهد به زری جون بهش گفتم لطفا ی کاری بکنین چون شما ساعت نگفته بودین و خیلی زود مراسم گرفتین و کلی غر زدم زری جون قول داد دوباره مراسم بگیرن واسه دخمل گل من ولی ی کوچولو از غصه مامان کم شد و بیشترش مونده همش میگم واسه گول زدن دختر من ی لباس الکی تنش نپوشن و .....

فدات بشه مامان، آخه پنجشنبه هم بعد از برگشتن از مهد با غصه گفتی مامان امروز نمایش داشتیم گفتم خوش گذشت با ی غم که تو چشات بود -قربون چشات برم- گفتی نه آخه من شال نداشتم هرکس شال مامانارو داشت میتونست بره خرید... و من نیگا میکردم از غصه خفه شدم مرتب میگفتم مامان جون شنبه روز خونه تکونی میری و کلی خوش میگذره که اینم.....

فدات بشم جای خاله آذیت خالی نباشه دیشب خاله آذی رفت تهرون و این دومین باریه که تو رسما از خاله آذی خداحافظی میکنی هر چند قبل از اینکه برن خوابت برد...

آخه خاله آذی همیشه حتی اگه کار به دو نصف شبم میکشید تورو خواب میکرد و بعد میرفت چون بی نهایت به خاله وابسته ای و خیلی اذیت میشی طوریکه من ی بار اصرار کردم خداحافظی کنین برین اینقد گریه کردی که مرتب بالا می آوردی و خاله آذی و عمو عباس برگشتن و سفر کنسل شد.

قربونت برم از چند روز قبل از اینکه خاله آذی بره میشمری مامان سه روز مونده؟ دو روز مونده؟ و اون روز میدونستی که خاله آذی وقتی همه خوابن میره!!!!!!

ولی 25 بهمن قرار بر خداحافی شد و همه با هم از خونه بیرون اومدیم که خاله آذی و عمو عباس برن تهران و ما بریم شهر بازی

و همینطور شد و اثر کرد هر چند گریه کردی بغض کردی قربون اشکات برم آروم آروم میومد رو صورتت قربون دل مهربونت برم هنوز ده دقیقه نگذشته بود میگفتی الان خاله آذی رسید تهرون؟!!!!

ی ربع میگذشت یادت میرفت یهو یادت میومد و اشکات میومدن فدات بشم همین الان یادم میفته قلبم درد میگیره

اون روزم واسه خودش ماجرایی داشت:

شهر بازی تعطیل مسئله ای نیست میریم دهکده گنجنامه

دهکده گنجنامه تعطیل

میریم بازار و بالاخره کار به حراجی و خرید ختم شد وسط راه گنجنامه ی تصادف بدی شده بود که پلیس و آمبولانس باعثشد حواس دخمل من کامل پرت بشه

 

 

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد