غزلغزل، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره
گیسوی منگیسوی من، تا این لحظه: 7 سال و 7 روز سن داره

غزل زندگی

مدرسه غزل خانوم

1393/6/31 8:18
نویسنده : عاشق غزل
275 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نفسم

غزل خانوم گلم رفته مهد کودک دانشمندان کوچک

قربونت برم دانشمند من

عزیز مامان ی مهد فوق العاده زیبا، شکیل، همه چیش مخصوص بچه ها و ....

خیلی دوسش داری ولی میگی مامان شما هم بیا بشین تو حیاط!!!!! با مشورت و راهنمایی مشاور مهد قرار شد ما چند روز بیایم و با هم مهد رو ببینیم تو بری با دوستات آشنا بشی و ما هم بشینیم ی دو روزی من و بابایی با شما اومدیم و دو سه روز هم مامان جون بردنت روز شنبه 29 شهریور روز استارت جدایی بود، من و بابا با هم  صحبت کردیم و این وظیفه سخت به عهده بابایی افتاد طفلک بابا!!!!!!

قرار شد بابا شما رو بذارن مهد و خداحافظظی کنن و نیم ساعت دیگه بیان دنبالت.

بابا به من زنگ زدن که:  بابایی که تو رو دادن به زری جون گردن بابا رو محکم گرفته بودی و گریه میکردی که بابا تورو خدا منم با خودت ببر(الهی قربونت برم) بابا هم ناچارا شما رو با سختی از خودشون دور کردن و از مهد رفتن بیرون و بلافاصله به من زنگ زدن: لیلا! جیگرم پاره پاره شد اصلا نمیتونم تحمل کنم دارم خفه میشم دخترم منو محکم گرفته بود ولم نمیکرد....

کلی بابا رو آروم کردم گفتم تو قراره سر نیم ساعت بری دنبالش برو واسش ی هدیه بخر و زود برو

بابا هم ی لاک خوشگل اکلیلی که خیلی دوست داری و است خریده بودن و سر نیم ساعت اومده بودن دنبالت وتو خوشحال و خندون با بابا رفته بودی

دیروز با مامان جون رفتی و موقع جدا شدن بازم گریه کردی و لی ی کوچولو از روز قبل کمتر و یک ساعت بعد مامان جون اومدن دنبالت و رفتین خونه مامان پیشمن

امروزم قراره با مامان جون بری، ساعت هشت ونیمه و من ادارم. انشاءالله که بهتر از دیروز باشه عزیز دلم

خدارو شکر که بعد از اینهمه تحقیق ی مهد خوب با فضای خوب که به خونمونم خیلی نزدیکه و بهتر از همه با مربیای خوب پیدا شد که دخمل گلم بره اونجا. دیشب به دایی امیر میگفتی:

دایی امیر مدرسم تموم کابینتاش کوچولواه مخصوص بچه هاس!!!! ظرفشویی کوچولو داریم گاز کوچولو داریم

تازه ما توالت فرنگیامون کوچولواه!!!! مخصوص بچه هاس روشوییمون دیگه صندلی نمیخواد قد قد خودمونه(توی خونه من ی چهارپایه کوچولو تو دستشویی گذاشتم که غزل بره بالاش و بتونه دستشو بشوره)!!!!

و من کلی خوشحالم که تو با شادی از مدرست تعریف میکنی!!

حالا قضیه مدرسه:

عزیز دلم

من دختر گلم رو در سه سالگی به سفارش چند تا از همکارا برای اولین بار بردم مهد!

یک ماه و هیجده روز رفتی ولی بطور ناگهانی گریه و شیون شدید که من دیگه مهد نمیرم و حتی از اون بولوار رد میشدیم هم گریه به حالت خیلی بد که من مهد نمیرما!!!!!

خلاصه ما هم نبردیم و تو از اون موقع با گذشت چیزی حدود دو سال از کلمه مهد اذیت میشی و  الانم به اسم مدرسه میای وگرنه حتی تا جلو درشم نمیتونستیم ببریمت عزیز مامان هرکسم بهت میگه: غزلم داری میری مهد؟! سریع واکنش نشون میدی که نه من دیگه بزرگ شدم دارم میرم مدرسه!!!!!!!!!!!!

قربونت برم روز دومی که رفته بودی مهد و بابایی تو حیاط بودن به محضی که من از اداره اومدم گفتی مامان! اون بالشارو دیدی رنگی رنگی بودن؟ بله مامان جون دیدم

با قیافه ای که ینی اونا کار مسخره ای کردن گفتی اونارو چیدن رو زمین میگن از روشون بپرین!!!!!!! انگار مهد کودکه!!!!!!!!!!!!!

قربونت برم خانومم اینم قضیه مدرسه رفتن شما

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به غزل زندگی می باشد