غزل و شهر بازی
سلام غزلم، عسلم، قندعسلم
اگه گفتی اینجا کجاس؟
پنجشنبه شب رفته بودیم بیرون و شما خانم گلم خواستی بریم شهربازی. بابایی گفتن الان خستم قول میدم فردا بریم، شما خانم گل من قبول کردی و به یک کم تاب بازی و سرسره رضایت دادین.
جمعه با دائی امیر و زهرا جون و مامان جون رفتیم شهربازی!!!
حدودای ساعت 6 عصر رفتیم داخل و ساعت چند دقیقه به دوازده بود که اومدیم بیرون!!!
از بازی دو ساله ها تا بازی 40 ساله ها رو امتحان کردی و خیلی خیلی بهت خوش گذشت.
ناگفته نمونه که از دولتی سر قندعسلم به ما هم خیلی خوش گذشت اینقد بازی کردیم که 508 تا کوپن گرفتیم و رفتیم باهش واسه شما جایزه بگیریم، کلی اسباب بازی و.... بود ولی بابایی گفتن حتما نظر خودشو بپرسیم.
وقتی اومدی بالا و نیگا کردی گفتی من عروسک نی نی میخوام نه شیر و زرافه!!!!
اونجا هم جز ی عروسک کج و معوج، عروسک نی نی دیگه ای نبود و گفتی من اونو دوست دارم، گفتم مامان جون ببین چشاش کجه!
غزل: ولی من دوسش دارم. ببین پشتش خرابه!
غزل:ولی من بازم دوسش دارم.
با 500 تا کوپن عروسک دوست داشتنی رو خریدیم و اومدیم. ! ! !
عزیز مامان اونجا چند تا دوست پیدا کردی و وقتی می خواستن برن باهشون بای بای میکردی و به من می گفتی:
باباشون کار داره میرن زود برمیگردن
عزیزم خیلی خوشحالم که اینقد بهت خوش گذشت، ماشین بازی از همه بیشتر بهت خوش گذشت سه تا ماشین گرفتیم من و بابا، مامان جون و زهرا جون، غزل و دایی امیر(هرچی بابا اصرار کردن غزل! بابایی! بیا با ما بریم قبول نکردی و نکردی) من و باباییم ماشینمونو محکم میکوبیدیم به ماشینتون که از خنده ضعف میرفتی.
ولی عزیزم متاسفانه در اون شرایط اصلا به فکر گرفتن عکس نبفتادم.
خیلی خوابت میومد چشات خواب خواب بودولی بازم اون دستای کوچولو و نازت رو میگرفتی بالا و سه تا انگشتت رو نشون میدادی و میگفتی: فقط سه تا سرسره (بادی)و لافاصله بعد از یکیش میگفتی: مامان میشه 4 تا؟
عزیزم وقتی اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم گفتی:
به من که خوش گذشت
همیشه خوش باشی گلم و بلافاصله خوابت برد، فقط چون دیدی داریم به سمت خونه مامان جون میریم، رسیدی از مامان جون بپرسی: مامان جون کجا می خوای بری؟ خونتون؟ بله عزیزم باشه برین منم صبح میام و کمتر از ی دقیقه خواب...